بعد از ۶۰ سال پادویی و زحمت و تلاش، تو این دنیا ۴ دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان که با همسرم تنها زندگی میکنم ! هر ۴ فرزندانم زندگی تشکیل داده اند ، دوتا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوه ی شیرین زبان .
یکی از مغازه ها را خودم می چرخانم و بقیه را اجاره داده ام. اوایل شروع پاندمی کرونا همسرم خیلی اصرار داشت که این روز ها مغازه را تعطیل کنم چون با مشتری های زیادی سر و کار دارم ، نکند کرونا بگیرم اما من گوش نکردم !
همسرم برای اینکه مرا متقاعد کند ، همه ی بچه ها را شام دعوت کرده بود به خانه ما و کلی هم تدارک شام و پذیرایی دیده بود !
نمیدونم به چه دلیل اما به هر حال همسرم ، بنده رو از جریان باخبر نکرده و من از این موضوع اصلا اطلاع نداشتم . دَم عید بود و مشتری زیاد و من اون شب دیر وقت رسیدم خونه! دیدم همسرم خیلی گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و… !
بعد از شام گفت : امروز زنگ زدم به بچه ها گفتم پدرتون حرف منو گوش نمی کنه میره درِ مغازه با این همه آدم سر و کار داره می ترسم کرونا بگیره! من نگرانش هستم امشب همه تون بیایید شام خونه ما ببینیم راضیش می کنیم نره مغازه! اما همه شون به بهانه های مختلف زنگ زدن و گفتن نمی تونیم بیایم!
گفتم : این که دیگه ناراحتی نداره همسر عزیزم . لابد کار داشتن که نتونستن شام بیان خونه ما !
گفت: دلت خوشه مرد ! چه کاری ؟ کدوم کار و گرفتاری ؟ اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن !
راستش خودم هم حالم گرفته شد و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا و این وضع که پیش اومده . به خاطر نگرانی همسرم ، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچه ها رفتیم کیش!
بعد از چند روز یکی از پسرا زنگ زد که بگه مادر بزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم ، ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت : تو به فکر مادر بزرگ زنت هستی ، اما نمی پرسی بابات کجاست و حالش چطوره ؟
پسره گفت: چطور مگه؟
همسرم گفت: راستش بابات گرونا گرفته الان چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالا یکی دو روز دیگه هم زنده نیست !
پسره مثلا ناراحت شد و گفت : نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم باید چکار کنیم ؟ همسرم گفت : هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش میکنند و مراسم هم که ممنوعه !
من هم کلی خندیم و گفتم : خوب فکری کردی که اینطوری بهشون گفتی ، ببینیم چه کار میکنند!!
ما حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم، البته تو این مدت بچه ها باز هم زنگ زدند و احوال منو از مادرشون پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت که من فوت کردم و مشغول کار های قانویش برای دفن هست !!
آخرین باری که بچه ها به مادرشون زنگ زدن همه می گفتند: احتمالا تو هم گرفتی ، آزمایش دادی ؟
ایشون هم جواب داد : نه آزمایش ندادم ، آره ممکنه منم کرونا گرفته باشم چون همش پیش باباتون بودم!
بههمین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنن تا اینکه یه روز بهشون گفت : نترسید آزمایش دادم، من ندارم، اومدن خونه رو هم ضد عفونی کردند ! گفتند : پس شب میاییم پیشت.
قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم . وقتی بچهها اومدن ، پس از کمی ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود ، یکی از عروس ها گفت : خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود ، خوب شد بچه ها نیومدن که بگیرن .!
یکی از دامادا گفت : خدا رحمت کنه ، حمید دیر وقته اون برگه ها رو نشون مامان بدید . یکی از دخترا ناراحت شد و گفت حالا چه وقت این کاره ؟
هر چهار تاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازه ها را تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی بین خودشون امضا کرده بودند و حالا سراغ سند ها را می گرفتند!
همسرم گفت : بذارید کفنش خشک بشه و… از اتاق اومدم بیرون و کلی سرشون دادم زدم و…
وقتی دیدم به جای ۴ تا فرزند ، « چهار تا کرونا » بزرگ کردم ، همانجا تصمیم گرفتم مغازه ها و آپارتمان را بفروشم و پولشو برای کمک به بیماران کرونایی اهدا کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم .
سرزمینی روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که « چوپانی گوسفندان » به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتره !!
این داستان واقعی و مربوط به امیر ستار نصیریانی میباشد . ایشان از خیرین شهر کازرون بوده که سهمی از اموال خود را صرف امور خیریه کرده است .
شعری فوق العاده زیبا و شایسته از گوهر چرخ ادب پروین اعتصامی:
ای خوش از تن کوچ کردن ، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن
کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن
در هجوم ترک تازان و کمانداران عشق
سینه ای آماده بهر تیر باران داشتن
روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن
همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن
« شاعر معاصر ایرانی/ زندهیاد بانو پروین اعتصامی »
شعری فوق العاده زیبا و شایسته از گوهر چرخ ادب پروین اعتصامی:
ای خوش از تن کوچ کردن ، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن
کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن
در هجوم ترک تازان و کمانداران عشق
سینه ای آماده بهر تیر باران داشتن
روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن
همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن
« شاعر معاصر ایرانی/ زندهیاد بانو پروین اعتصامی »