عمومی گُلبَس گُلبَس داستانی کوتاه و زیبا به قلم : عبدالرسول شکوه ساعت ۸ صبح یک روز پاییزی بود . با بچه ای چند ماهه در بغل وارد پارک شد . جایی tdam12 ماه پیشبه خواندن ادامه دهید