بر اساس یک رویداد واقعی در شهرستان تنگستان شهر اهرم / استان بوشهر
به قلم : عبد الرسول شکوه
عضو حزب توده و سازمان چریک های فدایی خلق شاخه اکثریت
داستان کوتاه تاراج
همون روز اول به دلم برات شده بود محمد حسین!
همون روز اول بهت گفتم در خونه رشید خان و اینجور آدما رفتن شگون نداره !
پول آدم های بی رحم و نزول خوری که مثل لاشخور در کمین هستن خدا خدا میکنن که نتونی قرضت رو پس بدی تا سود بیاد سرمایه را بخوره و هرچه راحت تر بتونن گوشت و پوست بخورن برکت نداره !
مگه آدم دیگه ای تو این آبادی نبود ؟ باید از کسی قرض بگیری که یه خورده رحم تو دلش باشه ، انصاف داشته باشه ، آدم باشه !
کشت کار و باغداری آفت داره ، خشکسالی داره ، اومد و نیومد داره ، اگر لازم شد سالی ماهی بهت فرصت بده اَمونت بده ، مگه ندیدی همین دیروز بود ، میرزا اکبر چه به روزش اومد از دست این آدم ؟ مراد علی و مشهدی درویش از هستی ساقط شدن و صد تای دیگه !
محمد حسین که تا این لحظه، کلافه و سردرگم به حرفای زنش گوش میداد ، یهویی از کوره در رفت و گفت : چی میگی زن ؟ تو خونه نشستی و از هیچ جا خبر نداری !
تو این روزگاری که به دست آوردن نون و خرمای بخور و نمیر از هفت خان رستم هم سخت تره ، اون آدم هایی که تو میگی ، اولا آهی در بساط ندارن که با ناله سودا کنن ، دوما هم اگه داشتن اهل بهره کشی و نزول خوری نبودن .
میگفتی چیکار کنم ؟ تا بوده و نبوده سر و کار ما مردم با همین نزول خور ها و سَلف خرها بوده ! رشید خان چه گفت امروز ؟
همسر محمد حسین جواب داد :
هیچی ، حرف هر روز ، بدهیتو نقد یک جا بیار باغ و زمینت پس بگیر ، به هرکس و ناکس رو زدم از هر دوست و آشنایی که سراغ داشتم کمک خواستم یا واقعا نداشتن یا جوابم کردن !
– کجا میخوای بری ؟ آماده شده ای؟
– نذر دارم که شب برم امام زاده بخوابم !
– حالا نمیشد فردا هوا روشنی راه بیفتی؟ تنهایی این وقت شب تو اون بیابون و صحرا خوبیت نداره
– گفتم که نذر دارم ، یک خورده نون و خرما و کارد صحرایی برام آماده کن ، فردا شب بر میگردم .
امام زاده کلبه ای کوچک تک و تنها آن سوی بیابان بیرون محل بدور از آدم و آبادی نزدیک کوه و قبرستان و دره ای پوشیده از بیشه زاری انبوه قرار داشت .
محمد حسین آدمی کم گوی ، خوش برخورد ، خوش رفتار ، بلند قامت و دستی چالاک در کشاورزی و باغداری دارد ؛
آنگاه هم که فراغت دارد پای به کوه و دشت و شکار میگذارد و در هنگام بروز مشکلات ، بیماری ، آفت و سیل صاحب رای و نظر و یاور مردم است .
او در آستانه گورستان و راه عبور به امام زاده ایستاده بود و نگاه تیز بینش شبحی را روبه روی خود وارسی میکرد باد گرد و خاک میان گورها را به هوا میپراکند به راه خود ادامه داد که ناگاه فریادی زنانه او را از حرکت بازداشت .
شبی تاریک و ترسناک ، گورها همه از سنگ و خاک ، ساییده از باد و باران دراز به دراز کنار هم مانند مردگانی که آماده خاک سپاریند زیر سنگینی سینه شب آرامیده بودند !
ستارگان گویی هر کدام در ته چاهی عمیق از تاریکی به سقف آسمان چسبیده و بی رمق سوسو میزدند غوغای شغالان و زوزه گرگ ها ، حمله و هجوم خَشاخَش دحشتناک بیشه زار فریاد غوکان و جیرجیرک ها اشباح و نجواهای وهم انگیز و گریزان از عمق دره و گور ها تا ژرفنای آسمان در سیاهی پر ابهت شب وحشت گورستان را زهره بر گرده ی آدمیان به نمایش گذاشته بود .
زن که از گرسنگی و بی حالی به زحمت به پاهای خود بند بود گفت : برگرد هرکه هستی به دنیای ما مردگان قدم مگذار و درحالی که نوزادی مرده را در دستان خود تکان میداد نیم برهنه ترسان و هراسان بانگ برآورد برگرد قبل از آنکه نتوانی .
محمد حسین دستی به کمر برد تا از بودن کارد اطمینان یابد و با دست دیگر عرق پیشانی خود را پاک کرد و به راه خود ادامه داد .
زن از حرکت باز ماند و روی گوری نشستت و گریه کرد . محمد حسین جلوتر رفت و گفت مگر مردگان هم گریه میکنند ؟
زن گفت آری مردگان هم گریه میکنند من سرو گل دختر رشید خان هستم بدخواهان پدرم آنهایی که مانند تو به روز سیاه نشسته بودند فریبم دادند و به این روز انداختند ، تو هم میتوانی انتقام خود را از رشید خان بگیری ، من نمیخواهم زنده به خانه برگردم .
( توضیح : دختر بی گناه قربانی ظلم و گناه پدرش شده بود و دشمنان پدرش برای انتقام ، به دختر بیگناهش تجاوز جنسی و حامله اش کرده اند )
این داستان ادامه دارد…
نویسنده: عبدالله الرسول شکوه
برای احداث دامداری وام نگیرید
بحران خودکشی در میان دامداران ایرانی
از قطر آموز رسم مملکت داری
http://abadam.blogfa.com http://vjk.blogfa.com