پایگاه سراسری پاترا

گُلبَس

گُلبَس 

داستانی کوتاه و زیبا

به قلم : عبدالرسول شکوه

ساعت ۸ صبح یک روز پاییزی بود . با بچه ای چند ماهه در بغل وارد پارک شد . جایی کنار استخر و آبگیر و راه عبور و مرور نشست . نگاه جستجو گر و نگرانش اطراف را میپایید . 

بچه را روی پوشاک خود خواباند ، دست و رویش را شست و مقداری نان و پنیر روی چادرش گذاشت ، همانطور که مرغابی و جوجه های روی آب را نگاه میکرد مشغول خوردن صبحانه شد .

مرغابی از کناره آبگیر فاصله گرفت و شیرجه ای زد و به زیر آب رفت ‌. جوجه ها هاج و واج به هر سمتی نگاه میکردند . با بالا آمدن ، مجددا قبل از انکه به سرو کول ان سوار شوند باز هم به زیر آب رفت . باد برگ های خشکیده را که با خش خشی دلگیر برای خود ماتم گرفته بودند زیر و رو میکرد ، از چاله به چاله ای و از جدول به جدولی دیگر میغلتاند . 

خانواده ها از هر طرف در رفت و آمد بودند و بلند بلند حرف میزدند . بچه ها همراه بزرگتر هاشان در حال بازی و شیطنت بودند . نوزاد را که انگشت خود را میمکید برای شیر دادن به آغوش گرفت . 

نه ، امروز هم نمیاد ، گیرم که بیاد ، یک آدم معتاد یک آدم در مونده تر از من بیاد بگه که چی میخواد ؟ آب مون رو بده نونمون رو بده ؟ نه این آدم دیگه آدم بشو نیست ، هیچ کاری ازش بر نمیاد ، اگه میخواست بیاد همون دیروز میومد !بیچاره مادرم چه آرزو هایی داشت؟

( امروز رفتم مدرسه مادر ، نمیدونی معلمات چقدر ازت تعریف میکردند ، میگفتن گُلبَس شاگرد اول کلاسه ، گلبس خیلی باهوش و زرنگه ، با معرفته ، انشا لله دکتر میشه ، مهندس میشه ، تو پیشونی گلبس نوشته آینده خوبی داره ، ادم دولت میشه کارمند میشه عصای دست پیریتون میشه )

بیچاره مادرم ! اگه میدونست که چه سرنوشتی پیدا کردم ! همه بدبختی ما از اون روزی شروع شد که بابام بیمار شد و تو خونه تو آلونکی که مال مشهدی رحمان بود مُرد !

بابای بدبختم ، تنها نان آور خانواده از صبح تا شب روی زمین های مشهدی رحمان کار میکرد ، وقت و بی وقت آدم دم دستشون بود ! وقتی هم که بیمار شد با اون همه آدم درخونشون پدرم را تا دکتر نبردند ! 

فقر و تنگ دستی بر خانواده ما سایه افکند . عجز و ناتوانی آزار دهنده مادرم بود که باعث شد ترک تحصیل کنم . مادرم گفت : چرا مدرسه نمیری گُلبَس . گفتم مادر بابام از صبح تا شب سگ دو میزد کار میکرد همیشه هشتش گرو نهش بود .

 خرجی خونه ی شش نفری نون و اب و لباس پنج تا دختر از کجا میخوای بیاری ؟ از کجا معلومه فردا از این آلونک هم بیرونمون نکنن ؟ 

بیچاره و درمانده یک روز گفت : ( زن مشهدی رحمان مادر فرهاد بیمار شده کاشکی میرفتی کمک دستش ، زن خیلی خوبیه هم از بیکاری درمیای هم یک کمک خرجی به ما میدن ) 

حدس می زدم این فقر و بدبختی آبستن حوادث ناگواری خواهد شد . عمق بدبختی و درماندگی مادرم را حس کردم . دلم برای خودم ، مادرم و خواهرام با سرنوشتی نامعلوم میسوخت . انگار همه دنیا را بلند کردن زدن تو سرم . از راه میرسید آنچه از آن نفرت داشتم !

 بعد از یکی دو روز دیدم حق با اونه . هر کسی که جای او بود باید راه و چاره ای پیدا میکرد . گفتم باشه مادر من آماده ام ! دیدم اشک تو چشاش حلقه زد . 

خونه مشهدی رحمان مانند کاروان سرا یک عده بار میبردند ، خدمت کارا زن و مرد دائما در حال کار و نظافت و پخت و پز بودند ، کمتر روزی اتفاق می افتاد که مهمان نداشته باشند . مشهدی رحمان همیشه سرش توی حساب کتاب و حشر و نشر با مباشر ، خریدار و فروشنده بود !

فرهاد که کنار تخت مادرش نشسته بود ، گفت : مهمون داری مادر 

– بله مادر ، گُلبَس دختر مرحوم امان الله است ! دختر خوبیه ، اومده کمک دستم ، میبینی که دیگه مثل گذشته نمیتونم کار کنم از کارهای شخصی خودم هم عاجزم !

فرهاد نگاهی به گُلبَس انداخت . اندامی کشیده ، قامتی بلند و زیبا ، سرین و سینه ها موزون ، آنچنان که لباس های نه چندان مناسب روستایی نمیتوانست زیبایی خیره کننده او را پنهان کند !

نگاه جادویی و پریوار گُلبَس به فرهاد کار او را ساخت . از آن زمان به بعد رفتار فرهاد تغییر کرد . رفت و آمدش از شهر و دانشگاه به خانه بیشتر شد ، برای مادرش سوغاتی میاورد سوغاتی گُلبَس هم فراموش نمیکرد . این اواخر سوغاتی گُلبَس را خودش به او میداد .

آخرین جمعه ، جمعه ای تلخی بود …

( پایان قسمت اول ) / برشی از متن منتشر شده در مطبوعات به تاریخ اسفند ماه ۱۳۸۸

نویسنده : عبدالرسول شکوه 

عضو حزب توده / کادر و رابط سیاسی فرهنگی حزب توده

پایگاه خبری پاترا : گُلبَس ، نام دخترانه در میان بختیاری های عزیز ایران است . ساعت ۶ صبح روز یکشنبه ۹ دی ماه ۱۳۹۷ با اعلام یک گزارش به سامانه ۱۱۵ اورژانس شیراز مبنی ‏بر بیجانی یک خانم در بازارچه فیل ، جنب هتل پرهامی ( دروازه سعدی شیراز ) بلافاصله ‏امدادگران به محل حادثه اعزام شدند ‎.‎‏

متاسفانه همزمان با رسیدن تکنیسین‌ های اورژانس مشخص شد که این خانم فوت شده ‏ است . تحقیقات اولیه بیانگر‎‏ این بود که بانوی ۵۷ ساله ی فوق الاشاره در بین دوستان خود به « فریبا » معروف بود . اما تحقیقات تکمیلی نشان داد که نام اصلی این زن « گلبس » بوده است .

خبر ‏مرگ گلبس به دلیل سرما به سرعت در میان رسانه‌ ها و دانشجویان و سمن‌ های مردمی استان فارس منتشر شد و موجی از اعتراض ‏ها را نسبت به وضع بی‌خانمان‌ ها در شیراز برانگیخت .

بر اساس سندی که از سازمان پزشکی قانونی شیراز منتشر شد ، علت فوت این بانو ، نه سرمازدگی بلکه ‏مصرف بیش از حد مواد مخدر اعلام گردید .

نکته ی پایانی : هنوز نمیدانیم که مرحومه گلبس که دی ماه سال ۹۷ در شیراز بر اثر سرمای شدید فوت کرده ، همین گلبس داستان آقای عبد الرسول شکوه است یا خیر ؟ لذا منتظر میمانیم تا پاسخ جناب آقای شکوه را در این رابطه نیز دریافت کنیم .

مقالات و مطالب بیشتری در اینجا بخوانید:

قبرستان وزارت جهاد کشاورزی ایران

چگنی ها و ایل طرحان کماندوهای دربار صفوی 

معیشت ، حجاب و قیاس مع الفارق

با چشم باز هم میتوان جان داد

1 دیدگاه در “گُلبَس

  1. tajik گفت:

    سوء‌ تفاهمی ۴٠ ساله به نام « مستضعفین »

    روز های اول انقلاب امام وعده داده بود که در حکومت عدل اسلامی سند همه چیز شش دانگ به نام مستضعفین زده خواهد شد ، مستضعفین و مردم بی‌ بضاعت هم حیران و البته خوشحال از این خبر جاده صاف کن انقلاب شدند و تاج و تخت سلطنت را چپه کردند . انقلاب که جلوتر رفت به مرور اموال مستکبران و طاغوتیان مصادره شد تا به دست وارثان حقیقی انقلاب یعنی مستضعفین برسد و حتی بنیادی به همین نام تاسیس شد تا کار های نقل و انتقال این همه ثروت را به شکل تخصصی و منظم انجام دهد و بعد یک نیرویی هم به نام بسیج مستضعفین تشکیل دادند که مراقب باشد تخم و ترکه رژیم گذشته دوباره هوس بازگشت به کاخ‌ های خود را نکنند .

    گذشت و گذشت و گذشت ، کاخ‌ ها ، خانه‌ ها ، ویلا ها ، باغ‌ ها ، زمین‌ ها ، ماشین‌ ها ، حساب‌ های بانکی ، اموال منقول و غیر منقول همه به نفع مستضعفین مصادره شد و انقلاب به خوبی و خوشی داشت پیش میرفت که صدای اقشار فرودست درآمد که چرا این همه که از ثروتمندان گرفتند به ما چیزی نرسید و چرا یک عده رفتند توی کاخ‌ ها جا خوش کردند و نم پس نمی‌ دهند ؟؟ اصلا چرا سفره‌ خانۀ انقلاب جایی برای نشستن ما ندارد و ما را فرستاده توی حیاط ؟

    بحمد الله شفاف‌ سازی اخیر دربارۀ معنای کلمۀ مستضعفین نقطه پایانی بود بر یک سوء تفاهم چهل ساله و مشخص شد افراد فرودست و آسیب‌ پذیر از همان اول انقلاب هم قرار نبود سهمی در آن داشته باشند چون مستضعفین یعنی پیشوایان بالقوه عالم بشریت ، یعنی سران نظام و انقلاب ، یعنی ائمه جمعه ، یعنی اعضای مجلس خبرگان و شورای نگهبان ، یعنی سرداران سپاه و همۀ آنهایی که به صورت بالفعل در ایران پیشوایان مردمند و انشا الله بزودی زمام دار عالم بشریت خواهند شد . یعنی آنجا که امام خمینی فرمودند من یک موی کوخ نشینان را به کل کاخ نشینان نمی‌ دهم منظور ایشان از موی کوخ نشینان ، پشم علمای اسلام بود و اعوان و انصار آنها نه آن پا برهنه‌ ها و گدا گشنه‌ های پر توقع حاشیه شهر … یعنی اگر پایتان را از گلیم‌ تان درازتر کنید مستضعفین نظام همانطور که به اعتراض بنزین با سرب داغ پاسخ دادند باز هم آماده‌ اند پاسخ‌ هایی مشابه به شما دهند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *