مخاطب گرامی و ارجمند ، نوشتار زیر به هیچ وجه قصد قضاوت درباره ( زن زندگی آزادی ) و حتی قصد بازخوانی و ارزیابیِ اعتراضات فراگیر پس از فوت خانم مهسا امینی در سال ۱۴۰۱ را ندارد !
همچنین این نکته را نیز مد نظر داشته باشید که اگرچه در بطن و متن این نوشتار ، برخی مفاهیم دینی و مذهبی ذکر شده است و نگارش کلی این محتوا بر اساس همان مفاهیم شکل گرفته است اما با این وجود قصد بنده در این نوشتار ، بازپردازی و خط سازی اخلاقی و دینی و اسلامی هم نیست !
متن زیر صرفاً یک مقاله ی تحلیلیِ جامعه شناختی بوده و قصد دارد از لایه های زیرین یک رویداد اجتماعی و از دلِ مواجهه ی یک پدیده ی اعتراضی با یک مقوله ی دینی ، پارادایمِ خطرناکی را آشکار سازد که طراحان آن قصد پنهان سازی و مستور ماندنش را دارند .
لذا تقاضامندم تا خط پایانی این نوشتار را فقط و فقط یک مقاله ی جامعه شناختی ( Sociology ) و روانشناسی اجتماعی ( Social psychology ) ببینید و بخوانید !
بردگی با ساختار رذیلانه
چه بخواهیم چه نخواهیم ، یعنی چه دوست داشته باشیم یا دوست نداشته باشیم ، زن زندگی آزادی یک پدیده ی اعتراضی و اجتماعیِ عمومی و فراگیر بود با طرفداران چند میلیونی .
همچنین بر اساس آمارها و تحلیل ها ، این پدیده بزرگترین و طولانی ترین زنجیره ی اعتراضیِ خشن در طول چهل و اندی سال گذشته ی ایران بود که حتی پس از فروکش کردن شعله های خشم معترضین ، هنوز هم وجود دارد و به زیستِ سرکشانه ی خود زیر بستر آرام جامعه ادامه میدهد تا بلکه فرصتی دیگر پیدا کند برای شعله کشیدن !
بر خلاف آنچه عموم مردم تصور میکنند و یا شاید سیستم حکمرانی تمایل دارد که موضوع را برای مردم ایران اینگونه نشان دهد ، زن زندگی آزادی یک ساختارِ تشکیلاتی و ستادمند که در اندیشکده های خصمانه طراحی و برنامه ریزی شده باشد ، نبود .
زن زندگی آزادی حتی یک پدیده ی احساسی و عاطفیِ برخواسته از مرگ یک دختربانوی ایرانی بیگناه نیز نبود بلکه فقط و فقط یک واکنشِ عمومی و طبیعی نسبت به تحمیرِ جامعه از سوی نهاد های امنیتی بود . و سوگمندانه این استحمار آنچنان صریح ، گسترده و مغرورانه ارائه شد که کوچکترین امکانی برای توجیه آن وجود نداشت .
به عبارتی ساده تر : اگر در همان چهل و هشت ساعت اولیه پس از فوت خانم مهسا امینی ، نهاد های امنیتی به جای جعل و تقلیبِ ویدئوهای آن مرکز گشت ارشاد و انجام مصاحبه های ناشیانه و سطی و پارادوکسیکال ، صادقانه و متعهدانه مسئولیت این حادثه را قبول میکردند ، ایران عزیز ما بیش از هشت ماه در شعله های خشم مردم معترض فرو نمیرفت !
نتیجه ی بخش ابتدایی مقاله این است که : زن زندگی آزادی ، یک موجود اجتماعی پویا و زنده ست که باتوجه به ماهیت ، سرشت و تربیتی که دارد ، نسبت به سایر پدیده های موجود در جامعه ایران در حال تعامل است .
طبیعتاً برخی از این پدیده ها را در خود میپذیرد و با آن همراهی میکند و بالعکس با برخی از پدیده های دیگر ناسازگار بوده و در قبال آنها گارد دفاعی میگیرد .
امام حسین علیه السلام ، عزاداری های محرم و مبانی عاشورایی یکی از همان پدیده های دینی و اجتماعی ایران است که نحوه ی تعاملِ زن زندگی آزادی با آن علاوه بر اینکه جالب توجه بود ، نکات آموزنده ی آفندی و پدافندی خوبی هم داشت .
زن زندگی آزادی و شعله های اعتراض همچنان ادامه داشت تا اینکه پس از چند ماه این اعتراضات مقارن شد با محرم سال ۱۴۰۱ . محرم و امام حسین علیه السلام ، یکی از ریشه دار ترین ، وسیع الطیف ترین و محبوب ترین پدیده های اجتماعی در میان مردم ایران است . و تقریبا تمام پدیده های سیاسی و اجتماعی و دینی معاصر ایران در طول یکصد سال گذشته مجبور بودند که نسبت خود را با آن به صورت صریح و شفاف ، مشخص و اعلام کنند .
طبیعتاً زن زندگی آزادی هم از این قاعده مستثنی نبود و وقتی با محرم سال ۴۰۱ مواجه شد ، گریزی نداشت جز اینکه موضع و نسبت خود را در ارتباط با امام حسین علیه السلام ، به صورت شفاف اعلام نماید که همینگونه نیز شد . لیدر ها و پس از آن سرشبکه های داخلی و سرانجام تمام پیروان زن زندگی آزادی صراحتا اعلام کردند که نه تنها مکتب عاشورا و امام حسین را قبول ندارند بلکه تصمیم به مقابله و تخاصم با آن را دارند !
این تقابل و تخاصم از همان ابتدای محرم به شکل های مختلفی مانند پویش نپوشیدن لباس سیاه ، حضور دختران و بانوان در هیئات مذهبی به صورت بی حجاب ، انتشار محتواهای عرب ستیزانه و… ، رسماً شروع گردید!
چگونه بر سر زن زندگی آزادی کلاه گذاشتند ؟
اصالت ، یعنی زیستن و زندگی کردن مطابق با آرمان ها و ارزش های مشخصی که ریشه در باورمندی و اعتقاد قلبی دارد و تقریباً تغییر ناپذیر هم هستند . اصالت به تعبیری دیگر ، همان ناموس درونی آدم هاست که تمام انسان های شریف و آگاه و عاقل جهان نه تنها بدان چوب حراج نمیزنند و آن را برای فروش به هیچ بازاری نمیسپارد بلکه اساساً آن را غیر قابل معامله با تمام ثروت های جهان میدانند .
دو گونه اصالت داریم . اصالت انسانی و اصالت الهی . اصالت الهی به معنای زیستن و زندگی کردن بر اساس ارزش ها ، معیار ها و شاخص های تغییر ناپذیر الهی ست که در سرشت و فطرت آدمیان نهاده شده است .
توضیح ساده و مختصر مطلب بالا را اینگونه میتوانم بگویم که : اصالت الهی همان شاخص ها و ساختار های فطرت و سرشت ازلی و اولیه ایست که تمام انسان های جهان با هر نژاد و رنگ و قبیله و مذهبی آن را پذیرفته اند . اصالت الهی حتی فراتر از مبانی و دستور العمل های دینی و آیینی ست . و ادیان و آیین ها موظف هستند در وهله اول خود را با این اصالت تطبیق دهند .
بدون شک محرم و حادثه عاشورا یکی از بارز ترین مصادیق اصالت و زیستن الهی انسان هاست چرا که تسلیم نشدن در مقابل بدسرشتان ، نفی ذلت ، مبارزه با ظلم و داشتن مرام شرافتمندانه ، فقط یک برنامه اسلامی و شیعی نیست بلکه ریشه در فطرت و سرشت تمام انسان ها دارد .
به همین دلیل است که اگر صفحات تاریخِ هر جامعه ای را تورق کنیم ، میبینیم که در دو راهی های انتخابِ ذلت و مرگ ، انسان های اصیل و شریف ، شرافتمندانه مردن را بر رذیلانه زیستن انتخاب کرده اند ! و چه بسیار از همین افراد که متدین به هیچ دین و آیینی هم نبودند .
بنابراین و با توجه به نوشته های فوق باید اینگونه گفت که : فریاد هیهات مِنَّ الذّلة امام حسین علیه السلام در کربلا و روز عاشورا اگرچه آیه ی قرآن و وحی منزل نیست اما به همان مقدار ، فطری ست و شرافت و اصالت الهی دارد .
لذاست که میبینیم تمام انسان های آزاده و اصیل تاریخ بشری از هر مکتب و مرام و آیین وقتی با محرم ، حادثه عاشورا ، شهادت و ظلم ستیزی امام حسین علیه السلام مواجه میشوند ، کرنش میکنند و سر تعظیم فرود می آورند و حسین بن علی را میستایند همچنانکه گاندی چنین کرد در حالی که یک هندوی با پرست بود .
نه اینکه بخواهم با صدای اعتراض هزاران زن و مرد در خیابان ها و کوچه پس کوچه های ایران بعد از واقعه ی تاسف بار مرگ مهسا امینی ، مخالفت کنم یا این صدای بلند اعتراض را نشنیده بگیرم !
اما خب به هر حال متاسفانه این روز ها شاهد یک جریان و رویداد تلخ نیز هستم که ناگزیر به نوشتن درباره آن شدم . این روز ها روی سر پیروان ( زن زندگی آزادی ) کلاه بسیار گشادی دارند میگذارند بدون اینکه پیروان زن زندگی آزادی ، خود متوجه این استحمار باشند .
چون به بهانه اعتراض و مخالفت با جمهوری اسلامی دارند این جماعت را به مخالفت با امام حسین و معاندت با مکتب اصیل ظلم ستیزی و رفتار های ضد عاشورایی سوق میدهند که در واقع مخالفت با سرشت و فطرت خودشان است .
هیچ انسان عاقلی به هیچ بهانه ای با فطرت ، سرشت و شرافت خویش ستیز نمیکند و اصالت خود را تحت هیچ شرایطی نمیفروشد و با انکار و طرد آن ، فطرت خود را سرکوب و منکوب نمیکند . چراکه نتیجه چنین ستیزی جز بردگی رذیلانه نخواهد بود !
اینکه پیروان زن زندگی آزادی چگونه و تا کجا میخواهند برنامه های خود را ادامه دهند و دقیقا بدنبال کدام مطالبات هستند به خودشان مربوط است . اما اگر شروع کردند به قطع دست و پای خود ، دیگر نمیتوانیم بگوییم که به خودشان مربوط است بلکه باید هرچه زودتر فرایند کمک و امداد را شروع کنیم .
نمیدانم که نویسندگان چنین سناریو های پارادوکسیکال با سرشت انسان ها چه کسانی و در کجای این کره خاکی هستند اما به هر حال مشخص است که طراحان و نقشه کشان بسیار ماهری هستند که از نادانی و جهالت مردم نهایت سوئ استفاده را میبرند .
نویسنده : مهندس امید قربانی
کارشناسی ارشد جامعه شناسی سیاسی / کارشناس دامپروری و تحلیلگر اقتصاد کشاورزی / مدیر عامل گروه مهندسی توسعه دامپروری اندیشه مهر
داستان ضحاک ( اژدهاک ) یکی از جالب ترین قصه های شاهنامه ی حکیم ابو القاسم فردوسی است .
۱. ضحاک عرب است و پایتخت او بیت المقدس است ولی بر ایران زمین سلطه دارد ، چه رویداد عجیبی است این کابوس اسطوره ای حکیم فردوسی !
۲. شیطان در هیئت آشپزی به استخدام دربار در میآید و برای نخستین بار به ضحاک گوشت میخوراند . طعم پرندگان بریان به مذاق ضحاک خوش می آید و تصمیم به تشویق آشپز جدید می گیرد .
۳.ضحاک آشپز مرغ بریان کننده را به حضور می طلبد و از او تمجید می کند و به او می گوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب میکند ، آشپز که همان شیطان است می گوید بوسه بر شانه های شاه بهترین پاداش من است ! شاه را این تملق خوش می آید و اجازه ی بوسه می دهد !
۴. فردا شانه های شاه زخم می شود و پس از زمانی چند ، زخم ها باز می شوند و دو مار سیاه از زخم ها بیرون می آیند ، مار ها تمایل دارند از گوش های طاغوت به داخل روند و مغز سر او را بخورند ! شیطان به هیئت حکیمی ظاهر می شود و می گوید تنها راه بقای شاه این است که هر روز دو جوان را قربانی کند و مغز سر آنان را به خورد مار ها دهد تا سیر باشند و اشتهایی برای مغز شاه نداشته باشند ! ضحاک می پذیرد و امر صادر میکند !
۵. هر روز دو پسر جوان ایرانی دستگیر می شوند و به آشپزخانه ی دربار آورده می شوند ، به قید قرعه ! عدالت برقرار است ! به کسی ظلم نمیشود ! و روزانه مغز سر دو جوان غذای مار هاست، باشد که مغز شاه سالم بماند ! قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد مغز جوان است .
۶. هیچ کس را جرئت مقاومت در برابر این جوان کشی نیست ، ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند : «بگذار همسایه فریاد بزند ، چرا من ؟ !» و خشنودی هر خانواده ی ایرانی این است که امروز نوبت جوان آن ها نشده است: « ستون به ستون فرج است! »
۷. ارمایل و گرمایل که اداره کننده ی آشپزخانه ی دربار هستند تصمیم به اقدام می گیرند ، نه اقدامی « رادیکال » بلکه اقدامی « میان دارانه! » آن ها فکر می کنند که اگر هر روز یک جوان را قربانی کنند و مغز سر یک جوان را با مغز سر یک گوسپند مخلوط کنند مار ها تغییر طعم مغز را متوجه نمی شوند با این حساب آن ها می توانند در هر سال سیصد و شصت و پنج جوان را نجات دهند ! جالب است که مار ها « مغز » می خواهند ، مغز ! نه قلب ، نه جگر ، نه ران ، نه دست ، فقط مغز ! هر کس که مغز ندارد خوش بگذراند ، مار ها فقط مغز طلب میکنند .
۸. ( اقدام « میان دارانه » ارمایل و گرمایل جواب می دهد! مار ها طعم مغز مخلوط را تشخیص نمی دهند و هر روز از دو جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده می شوند یکی آزاد میشود ! ارمایل و گرمایل خشنودند که در سال ۳۶۵ نفر را نجات داده اند ، نیمه پر لیوان !
۹. ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد می کنند و به او می گویند سر به بیابان بگذارد و در شهر ها آفتابی نشود که اگر معلوم شود او از آشپزخانه ی حکومتی گریخته ، هم او خوراک مار ها میشود و هم سر ارمایل و گرمایل . فردوسی می گوید « کرد ها » از نسل همان آزاد شده ها هستند ، به همین دلیل است که شیفته ی کوه و دشت هستند و از شهر ها فراری ! اما من می گویم اولویت کرد ها آزادگی است ، با افق های باز نسبت دارند و بندگی را بر نمی تابند.
۱۰. کاوه آهنگر بود و سه جوانش خوراک مار های حکومتی شده بودند ، کاوه « رادیکال » بود، اگر ارمایل و گرمایل هم سه جوان داده بودند شاید رادیکال شده بودند !
۱۱. ضحاک مار به دوش تصمیم می گیرد از رعایا نامه ای بگیرد مبنی بر این که سلطانی دادگر است ! رعایا اطاعت می کنند ! به صف می ایستند تا طوماری را امضا کنند به نفع دادگری ضحاک ! می ایستند و امضا می کنند ، در صف می ایستند و امضا میکنند! در صف میایستند و …!
۱۲. نوبت به کاوه می رسد، امضا نمی کند ، طومار را پاره می کند و فریاد می زند که تو بیدادگری . کاوه نمی ترسد !
۱۳. فریاد کاوه ، ضحاک و درباریان را وحشت زده می کند: این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است .
۱۴. فروغ اینچنین می سراید : «همه می ترسند / همه می ترسند اما من و تو / به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم !»
دو آتيشه / حتماً اصطلاح متعصب يا طرفدار « دو آتشه » را شنيده ايد . يعني طرفداري سخت و انعطاف ناپذير و خشك . اين صفت از دو منشاء برخاسته است . نخست نانوايي ها. شايد شنيده باشيد كه در صف نانوايي پيرمردي به شاطر گفته :« شاطر جوون ! دو آتيشه اش كن ! خمير نباشه وا !» و منظورش آن است كه شاطر وقتي نان را از ديوار تنور جدا كردن همچنان كه بر سر چنگك است بار ديگر آن را روي آتش گرفته تا كاملاً خشك و برشته شود .
مأخذ دوم اين اصطلاح از صنعت توليد عرقيات سنتي است . شايد در زمان خريد عرق نعنا يا بيد مشك از جناب عطار شنيده باشيد كه :« اين عرق دو آتيشه است » و يعني اينكه اين محصول نتيجه دوبار تقطير و حرارت ديدن بوده و بسيار خالص تر و اثر بخش تر از ساير عرقيات و طبعاً گرانتر است .
امروزه به متعصبان خشك و تلخ رفتار كه هيچ انعطافي در رفتار و گفتار خود نداشته و خود را مُحِق بر تعصب خود مي دانند « طرفدار دو آتشه » مي گويند . مانند عرق دو آتشه تلخ و مانند نان دو آتشه خشك و البته شكننده …
توی شهر تبریز و قبلاز انقلاب اسلامی یه گروه تصمیم گرفتن برن پا بوس امام رضا علیه السلام.
رئیس کاروان چند روز قبل از حرکت توی خواب دید که امام رضا فرمودند : داری میای ابراهیم جیب بر رو هم باخودت بیار.
ابراهیم جیب بر کی بود؟
از اسمش معلومه . ایشون دزد مشهوری بود توی تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد !
حالا امام رضا در خواب به رئیس کاروان زوار گفته بودند اینو با خودت بیارش مشهد!
رئیس کاروان با خودش گفت:
خواب که “معتبر” نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو “کاروان” نمیمونه همه “استعفا” میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!
اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره “دنبال ابراهیم.”
رفت “سراغشو” بگیره که کجاس ، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی “نشونت” میده.
بالاخره پیداش کرد!
گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟
( ولی جریان خوابو بهش نگفت )
ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه “پیر زن دزدیدم! ”
رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من “پولتم میدم.”
فقط به این شرط که حین سفر “متعرض” کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد ، “آزادی!”
ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول “کاسب” شیم.
کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن “دزدای سر گردنه” به اتوبوس “حمله کردن” و “جیب” همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو “خالی کردن” و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن!
اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر “پول دزدیدن” و بهشون میداد!
رئیس گفت:
“ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی ؟!”
ابراهیم خندید و گفت:
وقتی “سر دسته دزدا” داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو “خالی کردم” و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!
همه “خوشحال” بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت:
“ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟”
چون “حضرت به من فرمودن،”
حالا فهمیدم “حکمت” اومدن تو چی بوده؟
ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت:
یعنی “حضرت” هنوز به من “توجه” داره؟
از همونجا “گریه کنان” تا “مشهد” اومد و یه “توبه نصوح” کنار قبر حضرت کرد و بعدم با “تلاش و کار حلال،” پولایی رو که قبلا “دزدیده بود”” میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید.”
و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت…
مشهد…
روبروی ایوان طلا…
خیره به گنبد طلا…
اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي….
جنون قدرت و قدرت نامشروع
ارمایل و گرمایل : نه سیخ بسوزد نه کباب
داستان ضحاک ( اژدهاک ) یکی از جالب ترین قصه های شاهنامه ی حکیم ابو القاسم فردوسی است .
۱. ضحاک عرب است و پایتخت او بیت المقدس است ولی بر ایران زمین سلطه دارد ، چه رویداد عجیبی است این کابوس اسطوره ای حکیم فردوسی !
۲. شیطان در هیئت آشپزی به استخدام دربار در میآید و برای نخستین بار به ضحاک گوشت میخوراند . طعم پرندگان بریان به مذاق ضحاک خوش می آید و تصمیم به تشویق آشپز جدید می گیرد .
۳.ضحاک آشپز مرغ بریان کننده را به حضور می طلبد و از او تمجید می کند و به او می گوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب میکند ، آشپز که همان شیطان است می گوید بوسه بر شانه های شاه بهترین پاداش من است ! شاه را این تملق خوش می آید و اجازه ی بوسه می دهد !
۴. فردا شانه های شاه زخم می شود و پس از زمانی چند ، زخم ها باز می شوند و دو مار سیاه از زخم ها بیرون می آیند ، مار ها تمایل دارند از گوش های طاغوت به داخل روند و مغز سر او را بخورند ! شیطان به هیئت حکیمی ظاهر می شود و می گوید تنها راه بقای شاه این است که هر روز دو جوان را قربانی کند و مغز سر آنان را به خورد مار ها دهد تا سیر باشند و اشتهایی برای مغز شاه نداشته باشند ! ضحاک می پذیرد و امر صادر میکند !
۵. هر روز دو پسر جوان ایرانی دستگیر می شوند و به آشپزخانه ی دربار آورده می شوند ، به قید قرعه ! عدالت برقرار است ! به کسی ظلم نمیشود ! و روزانه مغز سر دو جوان غذای مار هاست، باشد که مغز شاه سالم بماند ! قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد مغز جوان است .
۶. هیچ کس را جرئت مقاومت در برابر این جوان کشی نیست ، ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند : «بگذار همسایه فریاد بزند ، چرا من ؟ !» و خشنودی هر خانواده ی ایرانی این است که امروز نوبت جوان آن ها نشده است: « ستون به ستون فرج است! »
۷. ارمایل و گرمایل که اداره کننده ی آشپزخانه ی دربار هستند تصمیم به اقدام می گیرند ، نه اقدامی « رادیکال » بلکه اقدامی « میان دارانه! » آن ها فکر می کنند که اگر هر روز یک جوان را قربانی کنند و مغز سر یک جوان را با مغز سر یک گوسپند مخلوط کنند مار ها تغییر طعم مغز را متوجه نمی شوند با این حساب آن ها می توانند در هر سال سیصد و شصت و پنج جوان را نجات دهند ! جالب است که مار ها « مغز » می خواهند ، مغز ! نه قلب ، نه جگر ، نه ران ، نه دست ، فقط مغز ! هر کس که مغز ندارد خوش بگذراند ، مار ها فقط مغز طلب میکنند .
۸. ( اقدام « میان دارانه » ارمایل و گرمایل جواب می دهد! مار ها طعم مغز مخلوط را تشخیص نمی دهند و هر روز از دو جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده می شوند یکی آزاد میشود ! ارمایل و گرمایل خشنودند که در سال ۳۶۵ نفر را نجات داده اند ، نیمه پر لیوان !
۹. ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد می کنند و به او می گویند سر به بیابان بگذارد و در شهر ها آفتابی نشود که اگر معلوم شود او از آشپزخانه ی حکومتی گریخته ، هم او خوراک مار ها میشود و هم سر ارمایل و گرمایل . فردوسی می گوید « کرد ها » از نسل همان آزاد شده ها هستند ، به همین دلیل است که شیفته ی کوه و دشت هستند و از شهر ها فراری ! اما من می گویم اولویت کرد ها آزادگی است ، با افق های باز نسبت دارند و بندگی را بر نمی تابند.
۱۰. کاوه آهنگر بود و سه جوانش خوراک مار های حکومتی شده بودند ، کاوه « رادیکال » بود، اگر ارمایل و گرمایل هم سه جوان داده بودند شاید رادیکال شده بودند !
۱۱. ضحاک مار به دوش تصمیم می گیرد از رعایا نامه ای بگیرد مبنی بر این که سلطانی دادگر است ! رعایا اطاعت می کنند ! به صف می ایستند تا طوماری را امضا کنند به نفع دادگری ضحاک ! می ایستند و امضا می کنند ، در صف می ایستند و امضا میکنند! در صف میایستند و …!
۱۲. نوبت به کاوه می رسد، امضا نمی کند ، طومار را پاره می کند و فریاد می زند که تو بیدادگری . کاوه نمی ترسد !
۱۳. فریاد کاوه ، ضحاک و درباریان را وحشت زده می کند: این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است .
۱۴. فروغ اینچنین می سراید : «همه می ترسند / همه می ترسند اما من و تو / به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم !»
جنون قدرت و قدرت نامشروع
دکتر محمد رضا سرگلزایی
دو آتيشه / حتماً اصطلاح متعصب يا طرفدار « دو آتشه » را شنيده ايد . يعني طرفداري سخت و انعطاف ناپذير و خشك . اين صفت از دو منشاء برخاسته است . نخست نانوايي ها. شايد شنيده باشيد كه در صف نانوايي پيرمردي به شاطر گفته :« شاطر جوون ! دو آتيشه اش كن ! خمير نباشه وا !» و منظورش آن است كه شاطر وقتي نان را از ديوار تنور جدا كردن همچنان كه بر سر چنگك است بار ديگر آن را روي آتش گرفته تا كاملاً خشك و برشته شود .
مأخذ دوم اين اصطلاح از صنعت توليد عرقيات سنتي است . شايد در زمان خريد عرق نعنا يا بيد مشك از جناب عطار شنيده باشيد كه :« اين عرق دو آتيشه است » و يعني اينكه اين محصول نتيجه دوبار تقطير و حرارت ديدن بوده و بسيار خالص تر و اثر بخش تر از ساير عرقيات و طبعاً گرانتر است .
امروزه به متعصبان خشك و تلخ رفتار كه هيچ انعطافي در رفتار و گفتار خود نداشته و خود را مُحِق بر تعصب خود مي دانند « طرفدار دو آتشه » مي گويند . مانند عرق دو آتشه تلخ و مانند نان دو آتشه خشك و البته شكننده …
کرامت امام رضا علیه السلام در حق دزد
توی شهر تبریز و قبلاز انقلاب اسلامی یه گروه تصمیم گرفتن برن پا بوس امام رضا علیه السلام.
رئیس کاروان چند روز قبل از حرکت توی خواب دید که امام رضا فرمودند : داری میای ابراهیم جیب بر رو هم باخودت بیار.
ابراهیم جیب بر کی بود؟
از اسمش معلومه . ایشون دزد مشهوری بود توی تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد !
حالا امام رضا در خواب به رئیس کاروان زوار گفته بودند اینو با خودت بیارش مشهد!
رئیس کاروان با خودش گفت:
خواب که “معتبر” نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو “کاروان” نمیمونه همه “استعفا” میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!
اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره “دنبال ابراهیم.”
رفت “سراغشو” بگیره که کجاس ، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی “نشونت” میده.
بالاخره پیداش کرد!
گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟
( ولی جریان خوابو بهش نگفت )
ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه “پیر زن دزدیدم! ”
رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من “پولتم میدم.”
فقط به این شرط که حین سفر “متعرض” کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد ، “آزادی!”
ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول “کاسب” شیم.
کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن “دزدای سر گردنه” به اتوبوس “حمله کردن” و “جیب” همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو “خالی کردن” و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن!
اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر “پول دزدیدن” و بهشون میداد!
رئیس گفت:
“ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی ؟!”
ابراهیم خندید و گفت:
وقتی “سر دسته دزدا” داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو “خالی کردم” و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!
همه “خوشحال” بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت:
“ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟”
چون “حضرت به من فرمودن،”
حالا فهمیدم “حکمت” اومدن تو چی بوده؟
ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت:
یعنی “حضرت” هنوز به من “توجه” داره؟
از همونجا “گریه کنان” تا “مشهد” اومد و یه “توبه نصوح” کنار قبر حضرت کرد و بعدم با “تلاش و کار حلال،” پولایی رو که قبلا “دزدیده بود”” میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید.”
و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت…
مشهد…
روبروی ایوان طلا…
خیره به گنبد طلا…
اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي….