خودکشی نکن رفیق
خیلی از آدمای اطرافمون یهویی کم میارن و خالی میکنن ، حواسمون به اینا باشه !
به قلم : امید قربانی
این ماجرا کاملا واقعی و برای یک جوان زحمتکش روستایی که تصمیم قطعی به خودکشی داشت اتفاق افتاده است ! لطفا تا انتها بخوانید و چنانچه تجربه ای در این رابطه دارید یا نظر و دیدگاهی دارید برای ما و سایر مخاطبین بنویسید .
روز بسیار شلوغ و پردردسری رو پشت سر گذاشته بودم و خسته و کوفته از سرِ کار اومدم خونه . پس از مختصری شام و چای ، گفتم یه نگاهی هم به گوشی و تلگرام بندازم و بعدش بخوابم . ساعت ۱۲/۳۰ شب بود !
خب به خاطر حجم و سنگینی خستگی ، واقعا حال نداشتم اونهمه پیام نخونده توی گروه ها و کانال ها رو باز کنم و بخونم . مخصوصا که پیام های نخونده از دوستان و رفقا هم زیاد بودن . اما ناخودآگاه یکیشون نظرم رو جلب کرد .
میشناختمش ! از دامداران جوان روستا های استان قزوین و عضو گروه تلگرامی ما بود ( از ذکر نام شهر و روستا معذورم ) که اتفاقا خیلی وقتا اکانتش انلاین بود و در بیشتر گفتگوهای گروه شرکت میکرد . چهار تا پیام فرستاده بود که توی آخریش اینطور نوشته بود :
( خدا حافظ مهندس دیدار به قیامت )
ناعافل نگران و دلواپس شدم . تا این لحظه روی تخت دراز کشیده بودم اما با دیدن این پیام روی تخت نشستم . پیام رو باز کردم. همه نوشته ها رو خوندم . نگرانی و اضطرابم بیشتر شد .
به خوبی مشخص بود که پیام ها اصلا از روی شوخی و سر به سر گذاشتن نیست و کاملأ جدیه ! دیدم درنگ جایز نیست. باید همین حالا بهش زنگ بزنم و ببینم داستان چیه !
و همینطور هم شد . شماره شو گرفتم و بعد از اینکه دوبار جواب نداد اما بالاخره دفعه سوم جواب تماسم رو داد .دلشوره و نگرانی بجا بود !
این جوان به خاطر مشکلات متعدد شغلی و خانوادگی تصمیم قطعی به خودکشی گرفته بود . داشت برای آخرین بار از دوستان و برخی از آدمایی که براش مهم بودن حلالیت میطلبید و خدا حافظی میکرد تا بعدش با سیانور به زندگی خودش خاتمه بده !
دیدم اینطوری و تلفن نمیشه کاری کرد . اون تصمیم خودش رو گرفته و اگه همین الان اقدامی براش صورت نگیره ، فردا دیگه در قید حیات نیست !
دوباره تماس گرفتم و با التماس بهش گفتم : میدونم تصمیم خودتو گرفتی و به حرف هیچکس هم قرار نیست گوش کنی . باشه ایرادی نداره ، درکت میکنم و میدونم که چقدر اذیت شدی . فقط اگه ممکنه میخوام بیام پیشت و اونجا باشم و…
حتی این فرصت رو پیدا نکردم که به خانومم توضیح بدم جریان چیه . سریف و فشنگی جوراب و شلوار و سوئیچ رو برداشتم و اصلا نفهمیدم که چجوری از پارکینگ زدم بیرون . اتوبان بود خلوتی جاده و من و پاهام که داشتن به پدال گاز ماشین التماس میکردن و…
چندان طول نکشید تا برسم به اون روستا و پیدا کردن خونه ش . خدا رو شکر برخلاف همیشه که آدرسام درب و داغون و گیج کننده هستن ، اینبار آدرس خیلی سرراست بود !
تیپ و ظاهر و چشم و چهره ش کاملأ گویای وضعیت روانی پریشان و ساعت ها گفتگوی خلوتانه با خدا و حافظیش با دنیا بود .
پوزیشن و عکس العملش به سوالات ابتدایی من یه جوری بود که اولش فکر کردم کاری از دست من و هیچکس دیگه برنمیاد . یه چند دقیقه هم مات و مبهوت خودم شده بودم که چرا نمیتونم کاری بکنم !
خب البته چندان هم مقصر نبودم اگه اون اتفاق اهریمنی می افتاد . جدا از اینکه حتی یه چیکه انرژی و نیرو توی وجودم نبود تا بتونم به خوبی این بحران رو مدیریت کنم ، لحظه و زمانِ رسیدگی به این مسئله هم خودش قوز بالای قوز شده بود .
در واقع میشه گفت که من به لحظات احتضار و اشهد خوندن یک بیمار رسیده بودم . واقعا زندگی براش دیگه هیچ معنا و مفهومی نداشت . زنده بودن و زندگی کردن رو فقط و فقط عذاب کشیدن بیشتر میدید و اینکه اگه همین امشب خودش رو راحت نکنه ، از فردا برلی دیگران ( خانواده ) هزار جور مشکل و دردسرِ بیشتر درست میکنه !
توی آخرین تَقَلاها و دست و پا زدن هام برای منصرف کردنش از این کار و در حالی که دیگه داشتم کاملآ ناامید میشدم ، یهویی عکس پسرش که از توی کیف پولش افتاده بود روی زمین ، توجهم رو جلب کرد !
_ چه پسر خوشکلی داری ! هزار ماشالله بهش ! نگفته بودی که بچه داری !
– اسمش مجتبی ست ! سه سالشه ! عشق باباشه ! ولی براش یه نامه نوشتم و گذاشتم لای قرآن تا بعد که بزرگ شد ، بدونه که باباش نامرد نبوده ، تنبل و تن پرور نبوده که به این راحتی کم آورده باشه . همه چیو براش نوشتم تا بدونه که چرا خودمو…
– حالا مطمئنی که همه چیو نوشتی ؟ و همه چیو درست و دقیق نوشتی ؟ اصلا مگه تو نویسنده ای که بتونی همه چیو درست و دقیق بنویسی ؟ ولا من که توی گروه هربار چیزی نوشتی ، بهت ریپلی زدم که یه کم بیشتر توضیح بدی ، چون نمیتونستم خوب بفهمم . میخوای یه بار اون نامه رو باهم چک کنیم ، ببینیم درست نوشتی یا نه ؟…
همین نامه ی خداحافظی برای پسرش بود که باعث شد چند ساعت زمان از اون التهاب و تصمیم اولیه بگذره و حرارتِ وجودش آروم آروم سرد بشه و بالاخره حوالی ساعت ۶ صبح موفق شدیم به یه تفاهم خوب برسیم !
حوالی ساعت ۶ صبح و در حالی که از فرط خستگی و بیخوابی و فَک زدن های متوالی سرم داشت سیاهی میرفت ، از خودکشی کردن منصرف شد !
گفت : باشه مهندس ، شما درست گفتی ، میخوام یه بار دیگه به خودم و خدا این فرصت رو بدم که باهمدیگه مشکلمو حل کنیم و منم بالاسر زن و بچه م بمونم !
به ضرباهنگ صداش دقت کردم . به حرکت دستاش ، چشماش ، عضلات صورتش ، به نوع نگاه کردن و میزان حوصله و صبر و تاملی که داره برای حرف زدن خرج میکنه !
همه چیز نشون میداد که این حرفشم واقعیه و هدفش این نیست که با گول زدن بخواد منو از سر خودش وا کنه تا برم پی کار و زندگی خودم و اونم خودکشی رو انجام بده!
اما خب با اینحال هموز اون اطمینان کامل رو میدا نکرده بودم و تا حدودی نگران بودم . لذا تصمیم گرفتم امتحانش کنم تا ببینم که حرفای الانش واقعیه یا نه !
یه سوالِ تقریبا مبهم و پیچیده مطرح کردم و منتظر جوابش موندم . اگه سریع و قاطع جواب میداد یعنی اینکه داره منو از سر خودش باز میکنه !
اما دیدم ، نه ، گیر کرده ، داره کلنجار میره با خودش تا ببینه اصلا سوالم چیه و درباره چی دارم حرف میزنم . آخرشم برگشت گفت : مهندس ، راستش سوالتونو نفهمیدم ! میشه بازش کنین و توضیح بدین ؟
حالا دیگه یقین پیدا کردم که این آقا داریوش ، اون آقا داریوش شیش هفت ساعت پیش نیست و حرفی که از انصراف زده کاملا واقعیه . مطمئن شدم که داریوش به زندگی و ادامه دادنِ راه ، برگشته !
کوفته تر از اونی بودم که دعوت و اصرارش برای یه صبحانه مفصل توی یه کله پزی رو قبول کنم . اگرچه خیلی خیلی خوشحال بودم اما بیشتر از اون دلم میخواست ماشینو بردارم ، برم توی یه باغ در همون حوالی و به این شکنجه ی بیخوابی و خستگی توی همون ماشین خاتمه بدم .
تندی صورتشو ماچ کروم و بعد از دعای خیر ، باهاش خداحافظی کردم …
داریوش به زندگی برگشت و اگرچه بعضی از مشکلات بزرگی که داشت ، هنوز برطرف نشده اما با این حال زنده ست و بین ما و پیش زن و بچه ش داره با همه ی اون مشکلات میجنگه و منم از این جهت خیلی خوشحالم اما از یه طرف دیگه خیلی خیلی ناراحتم !
ناراحت و غمگینم از اینکه چرا نتونستم به ( محمد جعفری ) کمک کنم .هنوز چهلم محمد نشده . و من از همون ظهری که سید کمال زنگ زد و گفت ( خدا بیامرزه محمد رو ! خودکشی کرد…) تا همین الان که دارم این متن رو مینویسم ، حسابی خرابِ خرابم . محمد از اون تیپ بچه های ناب و خاصی بود که استعداد فوق العاده ای در زمینه اسند آپ کمدی داشت . روابط عمومی بسیار بالا و قدرتمندی هم داشت . حتی یه بار بهش گفته بودم : محمد به خدا تو میتونی یه مدیر بازرگانی بین المللی درجه یک باشی ، تو اصلا برای همین کار زاییده شدی !
به هر حال من و محمد این فرصت رو نداشتیم که توی اون لحظه های بحرانی ، کنار همدیگه باشیم و گپ و گفتی داشته باشیم برای زنده موندن و زندگی کردن و ادامه دادن…
کلام آخر: حواسمون باید به آدمای اطرافمون بیشتر باشه . نه که فقط بیشتر بلکه خیلی بیشتر . افسردگی شدید خیلی وقتا تا لحظه آخر هم علائمی نشون نمیده و به طور ناگهانی منجر به تصمیم گیری های خطرناک میشه !
جدا از افسردگی ، خیلی از آدما یهویی خالی میکنن و کم میارن . به قد و قیافه و هیکل هم نیست . اونجایی که معز دیگه نمیتونه دستور و برنامه درست بده و سیستم عصبی هم به یک ارگانیسم خودمختار تبدیل شده ، دیگه قد و هیکل مهنی نداره . آرنولد هم اگه باشی توی اون لحظه ممکنه تصمیم خطرناکی بگیری ! مخصوصا اونایی که کسی رو ندارن تا باهاش راحت باشن و بخوان دَردای درون خودشون رو با حرف زدن تخلیه کنن !
خیلی باید مراقب آدمای اطرافمون باشیم تا حرف های ناگفته ی انباشته شده توی سینه و درد های ریز و درشت درمان نشده ی قدیم و جدید ، اونا رو ناغافل و یهویی از پا درنیاره !
خیلیامون واقعا بلد نیستیم که شنونده ی خوبی برای آدمای اطرافمون باشیم . این مسئله کوچیکی نیستا بلکه مشکل بزرگ و مهمیه که خیلیامون داریم ولی خودمونم نمیدونیم . واقعا لازمه که خیلی از ماها ، شنونده بودن و گوش دادن و توجه کردن رو یاد بگیریم…
وَالسَّلامُ عَلی مَن اتَّبعَ الهُدی
مخاطبین گرامی ، ضمن تشکر و تقدیر از شما که وقت گذاشتین و این ماجرا رو تا آخر خوندین ، تقاضامندیم چنانچه در این زمینه تجربه ای دارین یا شاهد اینگونه مسائل بین اطرافیان و دوستان و آشناها بودین ، لطفا در بخش دیدگاه های همین مقاله برای ما و سایر مخاطبین بنویسید . از اینکه تجربه و شواهد خودتون رو با ما به اشتراک میذارین خیلی خیلی ممنونیم !
نویسنده : امید قربانی
جامعه شناس ، کارشناس دامپروری و تحلیلگر اقتصاد کشاورزی / مدیر گروه مهندسی توسعه دامپروری اندیشه مهر
گندم ها را در خیابان طالقانی تهران بکارید