در تنهایی خویش ، بر علی مرثیه میخواندم و مویه میکردم و در اندیشه آن یگانه ی تاریخ بودم که با یادِ مظلومیت و تنهایی اش بیشتر از پیش سوختم ! عمق مظلومیت علی در حجم درد هایی ست که روی دوش خود میکشید !
علی ، حاکم و جهان پهلوانی ست که دردِ فقدان جامعه ی مدنی را با خود دارد . حاکمی که تمام تلاش و همت خود را در مدنی ساختن مردم خود بکار میگیرد اما دریغ از همسویی مردم و هیهات از همپایی جامعه .
علی ، فریاد میزند و جامعه را فرا میخواند به مدنیت و بهروزی اما پاسخ به صم بکم عمی فهم لا یعقلون دریافت میکند .
رو در رو و چشم در چشم جامعه فریاد میزند سلونی قبل آن تفقدونی و پاسخ به جهل و نادانی و ناسپاسی میگیرد .
در کوفه اندکند آنان که قادر باشند در علی آنچه را شایسته و بایسته هست ببینند و همین اندکِ جامعه هم یک به یک قربانی جهل عمیق قوم میشوند .
علی را مقابله با سپاه معاویه ، کوچکترین خوف و ترسی نیست . علی ، مظلوم جهالت و نادانی سترگِ جامعه ی خود است . جامعه ای نامتمدن که نه علی را میفهمد و نه سود و زیان خویش میشناسد !
علی یعنی درد . درد بزرگی که حتی آسمان هم پذیرایش نیست و لاجرم باید در چاهِ زمیث فرو ریزد و دفنش کند تا به گوش فلک نرسد !
علی ، مظلوم بزرگی ست که تاریخ هم نتوانست او را بفهمد و بفهماند . دردی جانکاه که وقتی شق القمر میشود باید بگوید فزت و رب الکعبه !
نمیدانم شاید مظلومیت علی در آن است که هزاران سال پیشتر از فهم انسان خلق گشته و پای به دنیا گذاشته است !
خوشبختیِ دانایی ، درست مانند فلاکتِ نادانی بدیهی ست . سختیِ انسان ناشی از جهل وی بر ناشناخته های پیرامون است و هرچه بیشتر شناخت ، بهروز تر زیست . پس دانزایی و آگاهی بخشی ، مسئولیتِ طراز یک اولیای خدا باید باشد .
اگر هَیْهاتُ مِنَّ الذّلَّه امام حسین علیه السلام را شعارِ سرخِ سیاسیِ بشر بدانیم ، پس میتوانیم فُزْتُ وَ رَبَّ الْکَعبه امام علی علیه السلام را هم شعارِ سرخِ فرهنگی بشر بدانیم . شعاری که فریادی ست بر تمامِ بی فرهنگی بشر !
در شناختنامه ی علی بن ابی طالب ، باب العلم ، مع الحق ، لولا علی و … با امضای پیامبر خاتم وجود دارد . یعنی علی همان اَبَردانایِ سعادت آفرین انسان هاست . اما چرا در محرابِ خون گفت فزتُ و نه نفرین یا استمداد برای زنده ماندن ؟
فُزْتُ در واقع صریح ترین خطبه علی برای انسان هاست تا کارنامه تاریخ فرهنگیِ خود را با همان سنجش و ارزیابی کند .
بدون شک ، معیارِ رشد فرهنگی ماست که اولیای خدا خسته از جهلِ ما و اسیرِ بدافزارِ کِبر و توهم جامعه و بدخوانی ما از دین و بدخواهی ما برای اولیای دین نباشند .
و ملت و جامعه ای که علی در آن زیست همینگونه بود . علی فرسوده شد از جهل مردم خویش و اسیر خودخواهی و کبرِ قومی شد که در عمق نادانی بر این ابردانای بی همتای جهان اجتهاد میکردند .
علی ، اسیرِ قبیله هایی شد که در بدخوانی از دین و بدخواهی سرآمد دوران خود بودند . و این توهم قوم و قبیله ای تمامی نداشت . جگر سوختگی حسن و سربریدگی حسین نیز ادامه همان توهم ها و نادانی ها بود .
پس فزتُ ، سرخ ترین خطبه اَبَردانای جهان است بر تمام تاریخ اَبَرنادانیِ جامعه ای که نه تنها دردِ فهمیدن ندارد بلکه در تَوَهّم دانایی بر علی اجتهاد هم میکند .
فزن و رب الکعبه ، خطبه ای سرخ و صریح کاملاً فرهنگی ست . خطابه ای که معیارِ دردِ اولیای خدا و تَوَهّم زدگی جامعه ست .
فُزْتُ وَ رَبَّ الْکَعبه یعنی ننگ و نفرین بر مردمِ اَبَرداناکُش ! یعنی چه شیرین است رها شدن از دست جامعه ای که علی را نمیفهمد!
خواجه نظام الملك وزير خردمند و لايق ملك شاه سلجوقي ،از علما و دانشمندان تجليل بسيار مي كرد و هرگاه عالمي به حضورش مي رسيد ، خواجه به احترام او از مسند خويش بلند مي شد و سپس بر جايش مي نشست . در ميان آن همه علما ، شيخي بود فقير و ژنده پوش كه هر گاه بر نظام الملك وارد مي شد ، خواجه از جا بر مي خواست و آن شيخ را بر جاي خود مي نشانيد و هر كاري داشت زمين مي گذاشت و در مقابل او با احترام مي نشست و با كمال ادب به گفته هاي او گوش مي داد. درباريان و ملازمان خواجه از اين رفتار او متعجب بودند .عاقبت روزي از او پرسيدند : شما كه جلوي علما ي بزرگ اندكي بر مي خيزيد و مي نشينيد ، چطور در برابراين شيخ غير معروف تا اين درجه خضوع و خشوع به خرج مي دهيد و مانند كودكي در برابر استادي مقتدر مؤدب در نزد او مي نشينيد ؟
خواجه نظام الملک گفت : علت اين است تمام علمايي كه بر من وارد ميشوند ، مرا مدح مي كنند و در اين كار مبالغه هم مي نمايند و غالبا” مرا به صفاتي مي ستايند كه در من نيست و از اين رو در من حس خود پسندي و تكبر زياد مي شود .اما اين شيخ در نهايت شجاعت مرا به عيوبم آگاه مي كند و ستم ها و اجحافاتي را كه از من و يارانم سر مي زند به من يادآوري مي كند و در نتيجه من از بسياري كار هاي بد كه موجب كيفر الهي است بر مي گردم و يا از ستم ها و خطا هاي مامورانم جلوگيري مي كنم .
خواجه نظام الملك وزير خردمند و لايق ملك شاه سلجوقي ،از علما و دانشمندان تجليل بسيار مي كرد و هرگاه عالمي به حضورش مي رسيد ، خواجه به احترام او از مسند خويش بلند مي شد و سپس بر جايش مي نشست . در ميان آن همه علما ، شيخي بود فقير و ژنده پوش كه هر گاه بر نظام الملك وارد مي شد ، خواجه از جا بر مي خواست و آن شيخ را بر جاي خود مي نشانيد و هر كاري داشت زمين مي گذاشت و در مقابل او با احترام مي نشست و با كمال ادب به گفته هاي او گوش مي داد. درباريان و ملازمان خواجه از اين رفتار او متعجب بودند .عاقبت روزي از او پرسيدند : شما كه جلوي علما ي بزرگ اندكي بر مي خيزيد و مي نشينيد ، چطور در برابراين شيخ غير معروف تا اين درجه خضوع و خشوع به خرج مي دهيد و مانند كودكي در برابر استادي مقتدر مؤدب در نزد او مي نشينيد ؟
خواجه نظام الملک گفت : علت اين است تمام علمايي كه بر من وارد ميشوند ، مرا مدح مي كنند و در اين كار مبالغه هم مي نمايند و غالبا” مرا به صفاتي مي ستايند كه در من نيست و از اين رو در من حس خود پسندي و تكبر زياد مي شود .اما اين شيخ در نهايت شجاعت مرا به عيوبم آگاه مي كند و ستم ها و اجحافاتي را كه از من و يارانم سر مي زند به من يادآوري مي كند و در نتيجه من از بسياري كار هاي بد كه موجب كيفر الهي است بر مي گردم و يا از ستم ها و خطا هاي مامورانم جلوگيري مي كنم .